امیرحسن چهل تن


تولیدکننده

بازه‌ی قیمت (تومان)

از

تا

مرتب‌سازی
تعداد تصاویر
دیگر کسی صدایم نزد (مجموعه داستان)
  • 12,000 تومان
  • با تخفیف: 12,000 تومان
مهرگیاه
  • 45,000 تومان
  • با تخفیف: 45,000 تومان
تالار آیینه
  • 40,000 تومان
  • با تخفیف: 40,000 تومان
چیزی به فردا نمانده است
  • 20,000 تومان
  • با تخفیف: 20,000 تومان

دیگر کسی صدایم نزد (مجموعه داستان)

  • 12,000 تومان

چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا می‌داند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا می‌داند. دیگر هیچ‌کس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به گمانم دوشنبه باشد. اصلا چه فرقی می‌کند چه موقع روز است! به من چه که ساعت چند است. هر وقت که می‌خواهد باشد. اصلا به چه درد آدم می‌خورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشسته‌اند روی طاقچه‌ها کوک کنم؟...

مهرگیاه

  • 45,000 تومان

در این رمان، خاطرات دو زن و زندگی کنونی‌شان روایت می‌شود .((شمس الضحی)) پیردختری 50ساله، در کودکی با پدر و مادرش به ((پطرزبورغ)) می‌رود، درس می‌خواند و قابله می‌شود. پدرش مرام کمونیستی داردو مادر را می‌آزارد و به همین دلیل دخترک می‌پندارد همه مردان چنین‌اند و با این پندار بزرگ می‌شود و از این رو هرگز ازدواج نمی‌کند .((رفعت))، صمیمی‌ترین دوست ((شمس الضحی)) ـ در خردسالی به اتفاق خانواده‌اش به بیروت می‌رود و با ((جهانگیرخان)) که مردی تحصیل‌کرده است ازدواج می‌کند و صاحب فرزندی می‌شود، اما اذیت و آزار شوهر سبب می‌شود، او را با کودکی 18ماهه، ترک گوید و ...

تالار آیینه

  • 40,000 تومان

هزار سال است زن‌های این خانه به همین درد می‌میرند. خانوم بزرگ هم همین‌طور مرد. همان‌قدر جوان و زیبا بود که خانوم بود. دده خانوم بزرگ خودش به من گفت، پشت به پشت این درد توی این خانه ماندگار شده، بی‌حکیم و بی‌دواست این درد. شاه زمان جوانی تو را داشت. تو زبانم لال، لابد عاقبت او را داری. این خانه برای همین سامان نمی‌گیرد. توی خاک باغچه‌ها طلسم هزار ساله چال شده؛ حالا خانم این خانه تویی. همیشه باید پیش از غروب چراغ مهیا کنی. این خانه روشنی می‌خواهد، میرزا نمی‌داند.

چیزی به فردا نمانده است

  • 20,000 تومان

دیگر چیزی نمانده بود. بایست منتظر می‌ماند. صبح‌ها زنبیل برمی‌داشت و به پارک می‌رفت. ترکش نمی‌شد؛ زمستان و تابستان کارش همین بود. توی پارک اول روی نیمکت می‌نشست خستگی درکند بعد دست توی زنبیلش می‌کرد، بافتنی نیمه کاره‌اش را درمی‌آورد و شروع می‌کرد به بافتن. فقط هم آستین می‌بافت. می‌بافت و می‌بافت و این تمامی نداشت. پیش از رفتن هم تکه‌ای نان از زنبیلش درمی‌آورد، ریز ریز می‌کرد و به استخری که پیش پایش بود می‌ریخت.

صفحه‌ی 1