هر فضایی برایم زیادی تنگ است. به اطراف نگاه میکنم، میجهم، خودم را پرت میکنم. اینور و آنور اما کماکان درون همان فضاییام که برایم زیادی تنگ است، جور غیرقابل تحملی کوچک، البته گاهی اوقات دقیقا فقط کمی برایم زیادی تنگ است؛ من میجهم و کماکان دورن چیزی هستم، چیزی که ابعادش را میتوان زیادی ناکافی نامید، چرا که فقط بحث ابعاد نیست بلکه موضوع بیشتر این است که وقتی میجهم و درون آن فضا هستم، بلافاصله گیر میافتم، آن فضا مرا دربرگرفته، فضایی که بیدفاع داخلش جهیدم...