من فكر ميكنم هنوز زنده باشد. از صحرا كه برگشتيم، هنز صدايش در گوشم بود. باز انگار شبها صدايش ميآيد. آن يك «آخ» پشت آن در. پشت شيشههايي كه مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتي كه تبر را ميزد، فقط آن يك صدا بود و بس. هنوز هم ميآيد. سمانه شبها بيدار ميشود، گريه ميكند و ميگويد: «صدايش را ميشنوم.» مادرم كاري از دستش برنميآيد. فقط ميگويد: «بخواب! همه چيز تمام شد.» او ميگويد: «نه مامان، باز اگر يك موقع صبح از خواب بلند بشوم ببينم آنجا ايستاده چه؟»
زبان
|
فارسي
|
نويسنده
|
محمد غلامي
|
سال چاپ
|
1395
|
نوبت چاپ
|
1
|
نوبت ويرايش
|
1
|
تعداد صفحات
|
84
|
قطع
|
رقعي
|
نوع جلد
|
شوميز
|
وزن
|
106
|